من و خدا سوار یک دوچرخه شدیم ،
من اشتباه کردم و جلو نشستم !!
.
.
فرمان دست من بود و سر دوراهی ها دلهره مرا می گرفت …،
تا اینکه جایمان را عوض کردیم !…
حالا آرام شدم و هر وقت از او میپرسم که کجا میرویم ؟
برمیگردد و با لبخند می گوید:
.
.
.
تو فقط رکاب بزن ……